Saturday 20 March 2010

تلنگری که با یه امیدی سر سفرهً سال نو نشسته بود

ایندفعه که تلنگر مدادش بدستش افتاده بود چیزائی مثل خون ریخته شدهً سال گذشته روی اسفالت یادش امده بود و باز هم از فکر تیکه پاره شدن بچهً مردم زیر شکنجه اشکش در امده بود یا فکرش از زندونی موندن همقطارش یه گوشه ائی همینجوری پریشون مونده بود و از همه بیشتر یاد اون بچهً پا پتی که آدامس میفروخت بد جوری به دلش خنج انداخته بود , ولی با همهً این حرفا مثل اینکه توی یه گوشه ائی از خاطرش یه ستاره سبز بهش چشمک زده بود چون دیگه همه دیده بودن که یه راه و رسم جدیدی واسه زندگی پیدا شده بود و همه چی با یه حال و هوایه تازه عوض شده بود
آخه یه چشمه ائی وسط این سبزه زار پدیدار شده بود که دیگه هر کسی که سراغش رفته بود با معرفت از سر چشمه برگشته بود و واسه پیدا کردن یارش توی مجادله و اختلاف نظر گُل صفا رو جلوی دماغ آدم عصبانی گرفته بود یا توی ترکه بازی یه بسیجی ُقل چماق روش مبارزشو با صبر پیشه کرده بود و واسه از رو بردن یه عقل کلی با حکم مذهبی فقط بلند بلند به ریش حاکم شرع خندیده بود یا همهً توانشو واشه تقصیر کار نشون دادن یکی دیگه بکار نگرفته بود و اشتباهشو با در میون گذشتنش با همه خیلی خوب تصحیح کرده بود و همه فهمیده بودن که همهً اینا باعث گره خوردن همه جوری دستی به همدیگه شده شده بود و بخاطر همین کندن شدن قال ظلم هم , همه جوری نزدیکتر شده بود
خلاصه که تلنگر نمی دونست که سالی که گذشت ساله خوبی بود یا سال بدی بود ولی با یه امیدی سر سفرهً سال نو نشسته بود چون میدونست که واسه رسیدن به روز خوشی , اینهمه سختی کشیدن بی نتیجه نبود

No comments:

Post a Comment