Friday 14 December 2012

تلنگری که اشک آلود غرور شده بود

خیلی وقت بود که تلنگر دستش به مدادش نیفتاده بود ولی  بخاطر این نبود که  از روی  بیخیالی ساکت  نشسته بود . سرو صدا توی  خیلی جاها بلندتر شده بود و  خیلی چیزا هم  به هم تاب خورده بود , خیلی وقتا هم که دیگه حرفی واسه گفتن نمونده بود. ولی بعد از اشک آلود شدنش به یاد ستارچنتائی حرف واسه درد و دل کردن به یادش افتاده بود.
 بیچاره تلنگر با خودش فکر میکرد که چرا اینهمه تاریخ فاجعه واسه کسی  که دیگه  به لطمه خوردن عادت کرده بود  جلو چیشاش اتفاق افتاده بود. میدونی  فکر میکرد که رفتار همه پراکنده نشده بود و راه همه هم از همیدگه جدا نشده بود, فقط  طرز تنفس واسه اظهار رضایتمون یه کمی فرق پیدا کرده بود و دراین حال چه شکلی گفتن این موضوع  با یه مسجد برو قائم به همه چی بد جوری توی ذهنش  گره خورده بود . البته به فکر تبلوربدویت ماًثر که توی فرهنگ معاصر پیدا شده بود که  نبود , ولی رسم  ضجه زدن وسط  یه آبادی به خاطر این اتفاق و نسخش توی فرهنگ مبارزه  واسش یه سوالی  به جا گذشته بود ؛ که چرا یکی همیشه به حقانیت با جیغ و یکی دیگه با داد به نون و آبش رسیده بود.
راسش گفتنش خیلی هم واسش  آسون نبود ولی توی اعلام  مدام عاشورا با رمز خون و بجا موندن زخم عمیق به اسم ثبت یه راه خوبی واسه دادن جون, هیچ چیز  هیجان انگیزی رو هیچ جوری  پیدا نکرده بود و به این فکر افتاده بود که ادامه این روش واسه چه کسی و تا کی اثر خوبی از خودش باقی گذاشته بود , توی این خیال هم با اجبار رفتن به راه دوباره همه جوری بهش راحت  نگذشته بود. چون هنوز به اسم ستار که رسیده بود؛ واسه روزگاری که بهشون گذشته  بود , بد جوری دلش چنگولی بود,  ولی مغرور از اینکه میدید از این به بعد اسم  ستار و خواهر و مادرش با غرور تو دل خیلیا  نشسته بود, پیدا شدن حد اقل راهی واسه  فریاد صلح  رو  به  شهامت یه پیره زن مدیون شده بود .
 آخر کاری هم اینجوری با خودش فکر کرده بود , که چرا از این همه تلخی و اشک توی  یه وبلاگ طنز حرف زده بود.