Friday 3 December 2010

تلنگری که هنوز صداشو توی گلوش خفه کرده بود

تلنگر چند وقتی بیشتر نبود که از نظرا دور شده بود ولی بیچاره توی این مدت خجالتی پشت پرده خیلی هم بیکار نشنسته بود
خلاصه که از سر صدقهً راه افتادن ارتش سایبری با همون سرباز گمنام امام زمان سر تفاوت بین حق و حقییقت یا حتی سر سربازی واسه صلح یه ملت یه مذاکره و مبادله ائی پیدا کرده بود ؛ اما با اینکه میدید حضرات از ترس پاشون لغزون و خایه هاشون زیر گلوشون چسبیده بود, و با توجه به اینکه هنوز قضیه سر حکم ولایت فقیه ادامه پیدا کرده بود , مسالهً خطر منافع غرب و آینده ایران رو با در رفتن کُلی مدرک آنتیک واسه یه لحظه فراموش کرده بود و به فکر همین فجایع خودمونی بسنده کرده بود

آخه چی بگه تلنگر که همه میدونن چند مدتی بود که حضرات بهشتی سر مسالهً حق زن مُچٍشون زیر پتوی شهوت گرفته شده بود , ولی ّبا همهً این احوال بعد از گذشت این همه مدت هنوز عقلش واسه قطع ارتباط الهی و پولی که از مملکت خراج گرفته میشه به هیچ جا نرسیده بود ؛ آخه چند وقت پیش راس راسی یه قرار داد رسمی واسه حفظ نظام از شر بلایای طبیعی با حوضهً علمیه بسته شده بود, ولی چرا تا حالا عملیات حوضوی طبق قرارداد شامل حفظ دریاجه های از خشک شدن و جنگلا از سوختن نشده دیگه یه چیزه دیگه بود, و با خودش فکر میکرد که حالا خوبه که سر مسالهً گره کور ترافیک و آلودگی هوا به حوضهً نجف رجوع نشده بود

شاید تلنگر بگه اینا که گفتیم که چیزی نبود؛ چون با دیدن اون سردار بسیج که با حریف طلبیدن و رجز خوندنش بوی خون وخونریزی توی مملکت به راه انداخته بود, حیرون از این همه قساوت از دست این امت مواجب بگیر بد جوری غیظش گرفته بود, و حواسش به اشاعهً فرهنگ لات بازی یا چاقو کشی وسط خیابون توسط همین آقا بود, ولی با همهً این احوال متوجه شد بود که بندهً خدا مثل اینکه توی استراتژی حمله مثل همیشه بازم عربی بیخ پیدا کرده بود , چون بعد از اینهمه بگیر و بُکش از مرام و مسلک صلح سبز اصلاً هیچی حالیش نشده بود , با همهً این احوال مسالهً حل شدن چهره پوش اصلی سپاه انشااله بعد از پیروزی از سر ترحم توی ملت واسش یه چیزه حل شده بود
ولی تلنگر با خودش میگفت که قضیهً مجذوب شدن در ولایت با کلی پول نفت یه چیزی بود ولی اسرار حکایت پیدا کردن رهبر معظم بعدی با تناسبش با این تقدس موجود دیگه یه چیزه خیلی جالبی بود ؛ هر چند که از دیدن این همه درایت در رهبری کردن مدبرانهً یه کشور تعطیل, پاشو از خنده با چنتا از بچه ها محکم به زمین زده بود

حالا بگذریم که در همین حال با فکر کردن به مصیبت آداب شهید شدن واسه حافظت از معصوم , یا نماز خوندن هر روز باباش پشت سر یکی با لباس همون مشکوک , اشک تو چشاش حلقه زده بود ؛ ولی در همون حال هنوز توی گفتن تناقض فرهنگ از بین بردن شرافت واسه مقدس موندن ارواح قدیم , یا اعتقاد به تقیه اهل زهد بعد از دعای صبح صداشو توی گلوش خفه کرده بود

No comments:

Post a Comment